هدیه
من از نهایت شب حرف میزنم
من از نهایت تاریکی
و از نهایت شب حرف میزنم
اگر به خانه من آمدی ای مهربان
چراغ بیاور
و یک دریچه که از آن
به ازدحام کوچه خوشبخت بنگرم...
پرنده فقط یک پرنده بود...
پرنده گفت: "چه بویی ، چه آفتابی ، آه
بهار آمده است
و من به جستجوی جفت خویش خواهم رفت".
پرنده از لب ایوان
پرید، مثل پیامی پرید و رفت.
پرنده کوچک بود.
پرنده فکر نمی کرد.
پرنده روزنامه نمی خواند.
پرنده قرض نداشت.
پرنده آدم ها را نمی شناخت.
پرنده روی هوا
و بر فراز چراغ های خطر
در ارتفاع بی خبری می پرید
و لحظه های آبی را
دیوانه وار تجربه می کرد.
پرنده، آه، فقط یک پرنده بود...
نظرات شما عزیزان:
.: Weblog Themes By Pichak :.