مجموعه تولدی دیگر(2)

هدیه

من از نهایت شب حرف میزنم

من از نهایت تاریکی

و از نهایت شب حرف میزنم

اگر به خانه من آمدی ای مهربان

چراغ بیاور

و یک دریچه که از آن

به ازدحام کوچه خوشبخت بنگرم...

 

پرنده فقط یک پرنده بود...


پرنده گفت: "چه بویی ، چه آفتابی ، آه

بهار آمده است

و من به جستجوی جفت خویش خواهم رفت".

 

پرنده از لب ایوان

پرید، مثل پیامی پرید و رفت.

پرنده کوچک بود.

پرنده فکر نمی کرد.

پرنده روزنامه نمی خواند.

پرنده قرض نداشت.

پرنده آدم ها را نمی شناخت.

 

پرنده روی هوا

و بر فراز چراغ های خطر

در ارتفاع بی خبری می پرید

و لحظه های آبی را

دیوانه وار تجربه می کرد.


پرنده، آه، فقط یک پرنده بود...

 


نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:



تاريخ : پنج شنبه 22 دی 1390برچسب:فروغ فرخزاد, | 13:11 | نویسنده : |